داستانک


دخترایرونی

 عشق بی پایان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین
 
تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت
 
او را به اولین درمانگاه رساندند . .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.
 
سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی
 
از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "

پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد
 
و نیازی به عکسبرداری نیست .

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند
 :

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به
 
آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به
 
حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
 
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر
 
می دهیم تا منتظرت نماند .

پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد .
 
چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،
 
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من
 
که می دانم او چه کسی است !
 
دور از جونه خودم خودت

 

نوشته شده در 27 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 17:35 توسط | |

 داستان جالب و پند آموز


هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم.
 
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه
 
حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم …

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود.
 
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
 
ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد،
 
شروع می‌کرد به حرف زدن …

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت،

به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص

داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه

که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید،

نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم.

بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران

روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم،

ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ

می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، 

عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش

را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم،

به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب،

آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم.. همین‌طور که به او زل زده بودم،

بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:

همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟

با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم.

به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.

ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت.

جمله‌ای را گفت که مسیر

زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟

جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:11 توسط | |

 

داستان کوتاه و جالب از بهلول

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن

بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که

به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های

او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند

به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :

اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من

است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های

تو از مس است .

آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:10 توسط | |

 

شاید فردا دیر باشد! ( داستان زیبا و آموزنده )

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی

 همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از

نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند

در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در

آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از 

دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم

تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای

جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر

دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد

موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از

خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها

بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش

در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر

کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار

تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی

که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید :

” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد

می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای

صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ،

به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم

که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا

خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند

که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم .

همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی

لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در

کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم

عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .

توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست

فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه .

… . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده

، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر

او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است

که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد

رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهدافتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید

که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای

از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ،

به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما

به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:9 توسط | |

 

عاشق ناکام...

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از
اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید
احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.

او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی
یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک
بطری بزرگ می انداخت. دخترک با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل
او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. 


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،
 چشمانش
 به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی

بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای
خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از
مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار
دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر

می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد
رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.

اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد.


زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از 
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد.
در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و
تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم
ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت 
عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی

از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک
کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل
ستاره ای زیبا تا کرد. 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه
شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش
هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.
 شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی
خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را
محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد
و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر
همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر 
لبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش

نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز

در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و
اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام
سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. 




مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال 
استراحت بود که
ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:
پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:

این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:



 

 

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:9 توسط | |

 

 دارم میمیرم

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می‌کنه.
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم:

مگه بیماریت چیه؟گفت: بیمار نیستم!!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن:

نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

 

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:6 توسط | |

 

من گاو هستم...

در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر

خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و

دانش آموزان به حياط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در

حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.

در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و

وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم

درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»

از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:

«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند.

بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»

تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن

زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.

يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد.

يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»

از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:

«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا

وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»

خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در

گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت.

مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد

و خودش را معرفي كرد: «من گاوهستم!»

- خواهش مي كنم، ولي...

- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.

من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما

ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...

دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»

- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و

من هم در اين مورد به شما حق مي دهم.

ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد.

قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.

خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.

گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود.

آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد

و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.

وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.

در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:

«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»

 

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:5 توسط | |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ